خدا همین نزدیکیهاست...
یادمه اون موقع ها خونه ما پاتوق همه همسایه هایی بود که بیحوصله وتنها بودند .... یا اینکه توی غربت واز خانوادشون دور...یا اینکه به هر دلیلی از روزگار دلشون گرفته بود ....خلاصه اینکه خونه ما و مامان عفت جونم یه پناهگاه امن و یه سنگ صبور برای همه اونها بود....تو اون روزها من در بیشتر مواقع از این موضوع شاکی بودم و همیشه میگفتم که چرا ما باید غصه دیگران را بخوریم و ما بشیم سنگ صبورشون؟؟؟ ولی حالا خودم گرفتار غربت و دوری از عزیزانم شدم هرچند توی این چند سالی که دورم دلتنگی همیشه آزارم میداده اما به خاطر وجود کورش مهربونم و اخلاق و عادات خاصی که داشتم هیچ وقت احساس تنهایی نکردم و در هر موقعیتی خودم را مشغول ک...